کتابی از م.بهارلویی خوندم، رمانی مربوط به دهه ی هشتاد، غمگینم کرده، و فکر میکنم هم سن و سال دختر اون سال ها بودم تقریباً، بعد به اکنون خودم نگاه میکنم و آدم هایی که امروز من ساختن، علی رغم تمام تلاشم باز نتونستم خیلی چیزها رو تغییر بدم که مهم ترینش، اینکه قلبم ساکت و سرد شده از حس عشق و پر از حس تنهایی، امروزم با اشک همراه بود، هنوزم بغض دارم و بعد میگم چرا من باید مدام لبخند بزنم به آدم هایی که اکنونم رو رقم زدن و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و من بی خبرم از شما و حس های شما نسبت به خودم!از تلاش خسته شدم و مجالی هم برای تنفس و استراحت نیست! و چه دلتنگم، دلتنگ خودم و تمام رویاهای قشنگی که تو سرم داشتم! + جمعه یکم بهمن ۱۴۰۰| 11:18|لیلی| | لیلی بانو...
ما را در سایت لیلی بانو دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : leili-banooo بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 18 بهمن 1400 ساعت: 16:20